باتوبه هرجاکه نگاه میکنم...واسم یه خاطره ست...
خاطره های رنگارنگ...اون پلیورصورتی م یادته ؟که تو اون شب سرد
علی رغم میل باطنیت که هرگزدوست نداشتی ازدست فروش خریدکنی برام خریدی
...چون من ازش خوشم اومده بود...
اون صبحای سردی که منودیرمی رسوندی مدرسه...
اون کفشای پاشنه بلندقرمزم که واسم خریدی ومن برای نشون دادنش به دوستم گزاشتمش توکوله پشتیم...
هیچ وقت نذاشتی توزندگیم کمبودی روحس کنم...
سردی دستاموباگرمای وجودت ازبین بردی...
هنوزهم عاشقانه ودیوانه واردوستت دارم...
فقط مرگمه که میتونه حسی که به تودارمو ازبین ببره...فقط مرگ
عاشقتم پدر...
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۴/۰۲/۰۲ ساعت 8:4 AM توسط خاطره
|
خودم هستم.خاطره ای که نشسته است